ناگهان زنگ Ù…ÛŒ زند تلÙن، ناگهان وقت رÙتنت باشد...
مرد هم گریه می کند وقتی سر ٠من روی دامنت باشد.
بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات.
واقعا عاشق خودش باشی، واقعا عاشق تنت باشد.
روبرویت گلوله Ùˆ باتوم، پشت سر خنجر رÙیقانت.
توی دنیای دوست داشتنی! بهترین دوست، دشمنت باشد.
دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی.
بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!
چمدانی نشسته بر دوشت، زخم هایی به قلب مغلوبت.
پرتگاهی به نام آزادی مقصد ٠راه آهنت باشد.
عشق، مکثی ست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر.
جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد.
خسته از «انقلاب» Ùˆ «آزادی»، Ùندکی درمیاوری... شاید
هجده «تیر» بی سرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد.