من لولیتایی می شناختم
نقاش ٠طبیعت ٠بی جان
خسبیده در پَر ٠قو
تهران
Ùˆ اØمد
دیپلمه ریاضی و ناراضی
راننده تاکسی ٠زردمبو
مشهد
هر دو
مربوط به زمانه ای
که ناگاه همه چیز
از دست رÙت
از هر سو
ایران
اØمد Ú¯Ùت:
آی لولیتا!
منم سوار خسته ٠سرنوشت
که آرمان نسلم تباه شد
و لولیتا عاشق آن تباه شد
عاشق شده بر اØمد ٠تباه شده بر اسبش
درازکÙØ´
25 سال گذشت
من لولیتایی می شناسم
که نمی دانم از او هیچ جز سر ٠مویی
تهران
و خویش
دیپلمه ریاضی و ناراضی
نه گواهینامه ای
نه اسبی نه یابویی
هیچ کجای ایران
هالوژن ٠عظیم ٠امید
که اینک در من می زند سو سو
نه آنقدرم ابله
نه آنقدر دروغگو
که بگویم سوار ٠خسته ٠سرنوشت
اینچنین Ù¾Ùر رو
نه نسلم آرمانی دارد اصلا
که از دست رود
نه پولی که بگریزم
نه کونی Ú©Ù‡ Ù‡ÙŽÙ… Ú©Ùشم
یا خود را Ùکشم
پس هیچ لولیتایی مرا در خویشنخواهد پذیرÙت
Øتی در ریسایکÙلبینش
بÙگذارم Ùˆ بÙگذرم
غمگنانه و شاد
ما تØت گشاد Ùˆ دل آزرده